فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره

فرشته ای به نام فاطمه

فدای ناله هاتتتتتتتتتتتت

الان ساعت 1:37 دقیقه ی صبح روز چهارشنبه 29 آذرماهه.... شما بعد از کلی ناله خوابیدی... امشب نرفتیم خونه... تب داشتی منم ترجیح دادم پیش اینجا بمونیم... خیلی برات ناراحتم... نمیتونم بخوابم چون تب داری... فرشته ی نازم  ما خیلی دوست داریم... دختر قشنگم انقدر معصومانه ناله میکردی که دل وجیگر آدم آب میشد...الهی به حق اقا امام حسین تموم بچه ها سالم وسلامت باشن  دایی رم ریدرشو برده خونه... هر وقت آوردش منم عکساتو میزارم... خنده هات و نفسات به ما انرژی میده... بهمون امید میده... روحیه میده و انگیزه برای موندن وبودن... خیلی دوست داریم گوهر گرانبهای زندگیییییییییییی ...
29 آذر 1391

هفت ماهگیت مبارکککککککککککککککککککککک

سلام دخمل طلای منننننننننننننننن   الهی فدات شم مامانی که امروز رفتی واکسن پایان شش ماهگیتو زدیییییییییی   ببوسمت مننننننننن   الان مثه خرگوشای کوچولو خوابیدی.... میدونم درد داری ... الهی خیلی اذیت نشی مامانی... من ساعت 12:30 باید برم مدرسه...  بابایی ومادرجون وباباجون کنارتن عشق مامان... میخواستم نرم اما نمیشه دخملی...28 تا پسرکوچولوی وروجک منتظرم هستن....عزیز دلمون...خیلی دوست داریم... بخدا تموم دیروز استرس امروز رو داشتم که شما واکسن داری.... دیشبم خوابم نمیبرد... خداروشکر که به لطف خدا به خیر گذشت...     راستی عسل بانو... دیشب زن دایی جون برات دامن  فرشت...
28 آذر 1391

بدون عنوان

حالا چند تا از عکسای مختلفتو توی ماهای مختلفت میگذارم...                             اینجا رفته بودیم باغ دخمل با حجابممممممممممممم     اینجا بابایی دید خیلی گریه میکنی گذاشتت توی کیسهههههههههههه         ...
26 آذر 1391

ذخمل طلا

سلام وصد سلام به گل دخترم....  الان مثه فرشته های ناز خوابیدی...  من این هفته شیفت عصر هستم و وقتی برمیگردم کلی دست وپا میزنی تا بغلت کنم... وقتی هم مادرجون برای من غذا میارن تو ذل میزنی به ظرف غذا.....   آخه من دلم نمیاد وقتی اینجوری مثه پرنده ی گرسنه نگاهم میکنی غذا بخورم وروجکککککککککککککککککک خیلی خوابم میاد اما عشق به تو و به ضربان قلبت خوابو از توی چشمام میپرونه... تاج سرمی عزیزم.... خیلی شیطون شدی تازگیا.... شبا اصلا نمیخوای بخوابی....   همش دوس داری بیدار باشی و مارو نگاه کنی و باهامون بازی کنی...   شیطون خانوم دخمل خوب باید زود بخوابههههههه دیشب بابایی چندتا عکس ازت گرفت بعد میزارمشون... باید به بابای...
26 آذر 1391

عکسهای نوزادی...

دخمل گلی...   الان میخوام چند تا از عکسای اوایل تولدتو بزارم... یک ماه و دوماهگیتن... یکمم بیشتر عزیز دلم               اینجا روی دل بابایی خوابیدی... عادت کرده بودی اونجا بخوابیییییییییی       ...
24 آذر 1391

شیرین کاری...

سلام به قند عسل   به جیگر طلا   فدای این شیرین بازیات بشم من...   کلی شیطون شدی عشق مامان بابا   دیشب پتو بازی میکردی...   امروزم همش میخواستی پتو بازی کنی.... هی پتو رو میکشیدی روی صورتت   منتظر میموندی تا ما بگیم فاطمه کوش؟ فاطمه کجاست؟؟؟ بعد پتو رو بادستای ناز وکوچیکت از روی   صورتت بر میداشتی و وقتی میگفتیم دالی غش میرفتی از خنده   کلی ذوق کردیم.... الانم از بس بازی کردی خسته شدی وخوابیدی...   فدات بشم الهی   چه خوشکلی وچه ماهی       ...
24 آذر 1391